دانلود رمان

مرجع رمان

پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

نام رمان : پیش مرگ ارباب

نویسنده : Taranom 25 کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : ۳٫۶ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : ۳۶۴

خلاصه داستان :

هوراد ارباب جوون قصه است که غرور و نخوت تمام وجودش رو پر کرده …
بلوط دختر یکی از خدمتکاران ارباب جوان هست که بازی سرنوشت مسیر زندگی این دو نفر رو بهم پیوند میزنه البته نه از نوع یک پیوند عاشقانه تنها یک رابطه ارباب و رعیتی … و در این بین بلوط قصه ما عاشق میشه …
عشقی که با گوشه ای از یک حقیقت پنهان برباد میره و تنها کسی که از این زوال سود میبره کسی نیست جز ارباب جوان .


قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از Taranom 25 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

هیچ کس نمی دانست مه لقا در این دقایق سخت و نفس گیری که می گذراند تنها در یاد همسرش احمد است و بس . احمدی که ماه ها قبل از تولد فرزند دلبندش زیر خروارها خاک آرمید .
و چه سخت است تنها و بی کس به استقبال کودکی بروی که امید می بخشد .
و چه سخت است انتظار فرزندی را بکشی که تنها مادری دارد و بس .
و چه سخت است همه ی امیدهای یک کودک ، هنوز نیامده بر باد باشد و چه تلخ است تمام سهم کودکی از پدر همان نطفه ی درون رحم مادر باشد و بس .
خدمتکار جوان ساعت ها بود درد کشنده زایمان را به انتظار کودکش تحمل می کرد و هنوز هم خبری نبود و انگار این کودک قصد جدایی نداشت و انگار می دانست دنیای آدم ها چقدر سیاه و تاریک است و انگار حس می کرد تمام این زشتی ها را که دل از رحم مادر نمی کند و انگار مادر هنوز هم باید درد می کشید و انتظار .
همایون خان بیرون از اتاق قدم رو می رفت و او هم انتظار می کشید . انگار که تمام عمارت انتظار تولد کودک جدید را می کشیدند .
دقایقی دیگر هم گذشت که صدای گریه ی کودک خنده بر لب ها نشاند .
قابله کودک را شست و در پتوی سفیدی پیچید .
مه لقا دست های منتظرش را دراز کرد و کودک را در آغوش گرفت .
دخترک هنوز قرمز بود و زشت .
مه لقا خنده ای مملو از شادی زد و اشک شوقی ریخت .
تای پتو را کمی کنار زد و با همان صدای خسته و بی حال در گوش دخترک زمزمه کرد .
- هنوز که قرمزی دخترکم … هنوز که نمیشه گفت شبیه منی یا پدر حسرت به دلت …
با پر کشیدن ذهنش به سوی احمد تبسمی تلخ کرد .

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی