دانلود رمان

مرجع رمان

پیوندهای روزانه

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دانلود رمان به یاد تو قسم با فرمت apk, epub, jar, pdf

.

خلاصه رمان:داستان از اونجایی شروع میشه که پدر هستی اونو برای ادامه تحصیل به امریکا میفرسته تا به دانشگاه بره اما هستی راضی نیستو برای اینکه باباشو ناراحت نکنه قبول میکنه که در این بین اتفاقاتی میوفته که باعث بهم ریختگی زندگی هستی میشه ….

.

رمان به یاد تو قسم

رمان به یاد تو قسم

.

قسمتی از رمان:

داشتم تلویزیون تماشا میکردم که بابا اومد به احترامش بلند شدم و رفتم کنارش پالتو و کیفشو ازش گرفتم و گفتم:سلام به بهترین پدر دنیا بابا با خنده میگه:سلام به بهترین دختر دنیا وگونمو می بوسه و به سمت دستشویی میره لباسای بابارو روی جا لباسی اویزون میکنم و دوباره میرم سراغ تلویزیون تا مه لقا برای شام صدامون کنه داشتم مسابقه رالی رو تماشا میکردم یه خصوصیت من این بود که عاشق سرعت بودم بذارین از خصوصیات و زندگیم براتون بگم من اسمم هستی 21سالمه و رشتم پزشکیه و عاشق سرعتم چشمای طوسی دارم بینی متوسط و لبای مناسب صورتم، پوستم سفید و قد بلندم و اندامم هم خوبه به نظر خودم و البته واسمم مهم نیست که خوشگل باشم یا نه ،شوخ طبعم و عاشق کل کلم یه مادر دارم که عاشقشم یه بابا که بهترینه و یه خواهر که داره میره کلاس پنجم دبستان و خیلی هم شیرین زبونه اسمش هلیاست خیلی دوسش دارم وضع مالی توپ خب یه اتاق دارم که دیواراش به رنگ یاسی و پرده هاش به رنگ بنفشه من عاشق رنگ بنفش و یاسیم بین اینهمه داشته هام فقط یه چیز ندارم اونم فقط یه جو عقل که خدایی هم ندارم نمیدونم موقعی که خدا داشت عقل و شانس و تقسیم میکرد من کجا بودم ولی درس خونم و باهوش یه دوستی دارم اسمش هاناست خیلی دوسش دارم از اول راهنمایی تا الان که دارم میرم خارج از کشور برای ادامه تحصیلم…

  • ۰
  • ۰

دانلود رمان روزهای سرد برفی با فرمت apk, epub, jar, pdf

.

خلاصه رمان:خواب با قدرت خواندن ادامه بیت را از چشمم ربود و با مهارت دست در یقه ام انداخت و گردن باریک و ضعیفم را به زیر پنجه های قوی اش فشرد. بگونه ای که صدای تق مهره های گردنم را شنیدم و دردی که مثل صاعقه در سر و گردانم پیچید هشداری بود که بفهمم با حریفی نیرومند روبرو هستم. و علی رغم میلم باید بازی را به او واگذار کنم و مغلوبش شوم کتاب را برهم گذاشتم . از پشت میز تحریر کهنه، ارث رسیده از پدر زیر چشمی نگاهی اجمالی به اتاق انداختم.

.

رمان روزهای سرد برفی

رمان روزهای سرد برفی

.

قسمتی از رمان:

بوی فتیله سوخته بخاری بینی ام را آزارد. بسختی از روی صندلی بلند شدم که صدای جیر جیرش بلند شد. سلانه، سلانه، از اتاق بیرون آمدم. روی پله سیمانی سرد که مرا به طبقه بالا و اتاق خواب می رساند پا نگذاشته بودم که چشم نیمه بازم به حیاط و دانه های سفید برف افتاد که آرام و سبک فرو می افتاد. در برابر برف پایم از رفتن باز ایستاد . دوست داشتن توان آن را داشتم که می ایستادم و نگاه می کردم اما حریف با فشار دیگری بر گردن وادارم نمود دیده از این منظره بدیع برگیرم و با خود رویای شب برفی را همراه کنم. با کمک نرده بالا می رفتم و در ذهن تعداد پله ها را شماره می کردم، یک، دو، سه، پایم پله چهارم را لمس نکرده بود که صدای زنگ در حیاط بگوشم رسید. گوش تیز کردم صدایی نبود. فکر کردم اشتباه کرده و دچار وهم شده ام. پایم که پله را لمس کرد بار دیگر صدای زنگ آمد. نخیر اشتباهی در کار نبود و براستی کسی در پشت در ایستاده بود. در آن لحظه مسافت راهرو تا حیاط و در خانه بعید بنظرم آمد. حال رفتن و در گشودن را نداشتم، خواستم بی اعتنا خود را به نشنیدن بزنم که شعر نیما مرا به جای میخکوب کرد،
آی آدمها که بر ساحل نشسته و خندانید
یک نفر در آی دارد می سپارد جان
به جای یک غریق، کسی در زیر بارش برف ایستاده بود و چشم به گشوده شدن در داشت . وجدان به خواب نرفته نهیبم زد و وادارم نمود تا تمام قوایم را متمرکز کنم و با صدای نسبتا بلند بگویم، کیه؟
جز صدای خودم که در هال پیچید صدایی نشنیدم. از آن فاصل بعید بود که کسی صدایم را بشنود. در هال را باز کردم و چشمم به مقدار برف باریده افتاد. سطح حیاط کاملاً سفیدپوش بود، گویی ساعتهای مدید بود که می بارید. با امید اینکه فرد منتظر ناامید شده و رفته باشد تکرار کردم که کیه؟ اما او گویی بیشتر از من گوش خوابانده بود تا صدایی را بشنود. بلافاصله گفت:
لطفا باز کنید. غریبه نیستم. مالکان همسایه تان هستم.

  • ۰
  • ۰

دانلود رمان اعتراف عاشقانه با فرمت apk, epub, jar, pdf

.

خلاصه رمان:عسل دختری ۱۸ساله که پدرش را به تازگی از دست داده است، پدری که فقط به فکر کار و مال وثروت بوده وعلاقه ی پریسا مادر عسل را که عاشقانه اورا دوست داشته درنظر نمی گرفته، وحالا تنها کاری که کرده این که ثروتش را به اسم عسل کرده است که دراین میان عمو وعمه عسل از این موضوع ناراحت به نظر می رسند.عسل و پریسا……

.

رمان اعتراف عاشقانه

رمان اعتراف عاشقانه

.

قسمتی از رمان:

لحظه ای به مادرم نگاه کردم . ضجه میزد اشک می ریخت و فریاد می کشید . چشمانم بر روی صورتک های به ظاهر غم زده عمه و عمویم افتاد . چه اسان میگریند در حالی که میخندید . قلبم لرزید . گریه می کردم برای مرگ پدری که با او بودن برایم کابوس های وحشتناک بود یا برای مادرم که سالهای به پای مردی نشست که رسم زندگی کردن را نمی دانست یا برای خودم که چرا هستم .پدری که جز بدست آوردن پول فکر دیگری نداشت . مردی که سالها عشق همسرش را ندید که چگونه عاشقانه با خراب نشدن یا تباه نشدن می جنگید . او مرد و من و مادرم به یادش اشک می ریزیم .

تا رسیدن به خانه مادربزرگم هیچ کس هیچی نگفت و من در آغوش مادرم غمزده به فکر فرو رفته بوم شاید به اینده بدون پدر فکر می کردم . که چه گونه میشود . مادر با صدای ارام زیر گوشم گفت :رسیدیم عزیزم . پیاده شو .هر دو پیاده شدیم با خستگی یک راست به طرف کاناپه رفتم و خودم را روی ان انداختم . دایی کیوان کوچکترین عضو خانواده کنارم نشست . دستش را به دور گردنم حلقه کرد و گفت:-الهی فدای این ملکه خودم بشم برو کمی استراحت کنم .با صدای ارام گفتم :میرم .

  • ۰
  • ۰

دانلود رمان ازدواج توتیا با فرمت apk, epub, jar, pdf

.

خلاصه رمان:گاهی تو زندگی نمیدونی انتخابت درسته یا نه ، نمیدونی عکس العملت عاقلانه است یا نه ، جای عقلت غرورت تصمیم میگیره ، نفرتت راهت رو نشون میده و انتقام مثل یه ویروس تموم جونتو میگیره اما زهی خیال باطل که این حس کینه جویی اول از همه به خودت ضربه وارد میکنه…!

.

رمان ازدواج توتیا

رمان ازدواج توتیا

.

قسمتی از رمان:

تلفنو گذاشتم و لبمو گزیدم. تارا زد رو پاش و ادای حرکت عزادارا رو در آورد (حرکت پی در پی از راست به چپ) و گفت:
– واویلا.
– بی حیای بی چشم و رو چطوری روش شد؟
تارا نگاهی به من انداخت. به تارا نگاه کردم و هر دو، دو مرتبه لب گزیدیم و زدیم به گونه امونو با هم گفتیم: یییه اون خواستگاری کرده!
بعد با هم جیغ کوتاهی زدیم. با حرص گفتم: می رم می کشمش.
تارا با ناله و زاری گفت: الهی واسه بابای جوون مرگم بمیرم.
مامان در حالی که صدامون می کرد به طرف ما اومد و در رو باز کرد و گفت:
– توتیا، تارا.. بیاین شام بخورین.
در که کامل باز شد اولین چیزی که مد نظر آدم می اومد اون شکم بزرگ و براومده ی مامان بود، بعد پیرهن حاملگی بلند و سیاهش که نماد عزاش بود.
یه زانومو توی بغلم گرفتم و گفتم: آب که از سر بالا بره رسوایی هم به بار می یاره.
مامان یکه خورده گفت: چی شده؟!
تارا چشم و ابرویی واسم اومد و بعد لبخندی تصنعی زد و گفت: هیچی مامان جان.

  • ۰
  • ۰

تبلیغات

 

 

  • mihandl aghili
  • ۰
  • ۰

دانلود رمان بازیچه تقدیر با فرمت apk, epub, jar, pdf

.

خلاصه رمان:نوشین نمیداند که چرا همسرش نسبت به او بی تفاوت است در حالی که او هوروش را میپرستد ، روزی دوستش رمانی را که نوشته به او میدهد تا نوشین نظر خود را در بار رمان او بگوید نوشین از اسمهای داستان میفهمد که این داستان زندگی هوروش است و در آن به عشق هوروش به الهام پی میبرد در حالی که….

.

رمان بازیچه تقدیر

رمان بازیچه تقدیر

.

قسمتی از رمان:

مثل هر غروب بعد از گذراندن یک روز تنهایی و سرگرمی با کاهرای خانه روی مبل روبروی در ورودی نشسته و انتظار
ورود مرد رویاهاش را می کشید. مرد جذابی که با دو چشم سبز و نافذ و ابروانی کشیده و پرپشت با هر نگاه لرزه بر
اندامش می انداخت و دلش را به سوی عشق می کشید. اما این مرد چرا همیشه ساکت و متفکر بود؟ چه چیزی او را تا
این حد منزوی ساخته بود؟ این سوالی بود که می دانست هیچ کس جوابی برای آن نداشت و یا اگر هم جوابش را می
دانست از او پنهان می کرد.
موهای مشکی و بلندش را با گیره ای قرمز پشت سرش بسته و آرایش کمرنگی کرده بود تا بتواند به بهترین نحو
رضایت او را جلب کند. چندبار تصمیم داشت موهایش را رنگکند اما با مخالفت او روبرو شده بود. او هیچگاه داد و فریاد
نمی کرد اما لحن کلامش چنان قاطعانه و سرسخت بود که راه را بر هر اعتراض و چون و چرایی سد می کرد. بعد از نگاه
به ساعت بلند شد و جلوی اینه رفت. تا آمدن او پنج دقیقه وقت باقی بود و او مثل همیشه سر وقت می رسید بدون
کوچکترین تاخیر.

  • ۰
  • ۰

دانلود رمان چه حالی داری با فرمت apk, epub, jar, pdf

.

خلاصه: دایانا دختری مهربون و شیطون و دوست داشتنیه که به دلایل کار باباش دماوند زندگی میکنن و دایانا دانشگاه تهران قبول میشه و میره خونه عَمَش تو تهران زندگی میکنه… با پسر همسایه عمش اشنا میشه با قبول کردن دوست داشتن اون اتفاقاتی میوفته که …

.

رمان چه حالی داری

رمان چه حالی داری

.

قسمتی از رمان:

در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است !
دگر صبر و تابی ، دگر طاقتی
نمانده برایم ، خدا شاهد است !
دلم میگدازد در آتش ، دریغ !
به غم همنوایم ، خدا شاهد است !
شکسته است آیینه های مرا
غم دیر پایم ، خدا شاهد است !
رسیده است تا نا کجا ، نا کجا
طنین صدایم ، خدا شاهد است !
بگو جان ما را ز غم چاره چیست ؟
اسیر بلایم ، خدا شاهد است !
به شعر غریبم به شبهای غم
ترا میسرایم ، خدا شاهد است !

قسمتی از متن :

-مامان نگران من نباش خونه غریبه که نمیرم! خونه عمَمه…
–حالا هر جا! من نگرانتم دخترم…
بابا اومد تو اتاقم و چمدونمو برد که بذاره تو ماشین. منم داشتم موهامو میبستم که اروم اروم برم. دانشگاه تهران قبول شده بودم ولی خودمون دماوند زندگی میکردیم. خونه عمَم تهران بود. رشته پزشکی رو انتخاب کرده بودم! زیاد درس میخوندم و عاشق رِشتَم بودم.

  • ۰
  • ۰

دانلود رمان فریاد دلم با فرمت apk, epub, jar, pdf

.

خلاصه رمان:در مورد زندگیه دختری هستش که قدرت تکلمش رو در کودکی به دلیل یه شوک از دست داده و طی سالها حرف نزدنش برای خودش جا افتاده اما حالا حضور یه حس تازه کم کم باعث میشه تا بفهمه اون با دخترای اطرافش فرق داره و ……

.

رمان فریاد دلم

رمان فریاد دلم

.

قسمتی از رمان:

فهیمه با توام کر که نیستی شکر خدا !! …
وایستادم تا طاهره بهم برسه از بس شله این دختر همیشه این راه رو که میریم و میایم جروبحث میکنیم !…
اخه مگه دو ماراتن شرکت میکنی تو که همیشه انقدر تند راه میری ! بی ذوق اینهمه مغازه های شیک خوب دو دقیقه وایسا یه چشم بندازیم نمیمیری که !
وایستادم و بهش یه چشم غره رفتم که سریع دستشو گذاشت رو قلبشو گفت :وای ترسیدم ! این چشم و ابرو ها رو برا اونایی بیا که نمیشناسنت نه من که روزی صد بار بدتر از اینو دیدم !.. راست میگفت بنده خدا از بس این مدلی نگاهش میکردم کم کم چشمام داشت مثل وزغ میزد بیرون !
با دست بهش اشاره کردم که یعنی چشم هرچی تو بگی بریم ببینی .. بیچاره نیشش رفت سمت بنا گوشش !
فهیمه اون مانتو مشکیه رو دیدی سمت راست… میگم مدلش شیکه ها میخوای برای خاله از رو این مدل بزن … اروم سرمو اوردم بالا که یعنی نه خوشم نمیاد
درد ! تو که انقدر بد سلیقه ای چجوری میخوای شوهر انتخاب کنی ! من برم تو یه دید بزنم بیام بداخلاق
شوهر !! اونم من ..با این وضعیت مزخرفم ..رفتم تو فکر …همیشه همینطور بود اسم ازدواج و شوهر و اینا رو که میشنیدم انگار تازه یاد بدبختیام میوفتادم .. دلم گرفت از اینکه منم نمیتونم مثل طاهره انقدر با بلبل زبونی خودمو تو دل اینو اون جا کنم یا حتی از طبیعی ترین حق خودم که ازدواجه محروم بشم