دانلود رمان

مرجع رمان

پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

نام رمان : لبه ی پرتگاه

نویسنده : teresa_n کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : ۱٫۲ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۶ (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : ۱۳۳

خلاصه داستان :

این رمان درباره ی دختری به نام پریسا هست که شخصیت خیلی مهربون و پاکی داشت!! میگم داشت چون دست تقدیر اون رو به جایی رسوند که از اون شخصیتی بر خلاف قبلش ساخت ، پریسا به دختر شیطونی تبدیل شد که همه جوره سواری با هر ماشین باکلاس و مدل بالا و دور دور زدن با پسرا رو تجربه کرد.

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از teresa_n عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

هندزفری تو گوشم و دارم آهنگ مورد علاقمو گوش میدم. به ساعت مچیم نگاه میکنم. دقیقا یه ربعی هست که تو آژانسم الاناست که برسم. تو دلم به پانیذ کلی فحش دادم.
آخه دختر این چه کاری بود …من بدبخت و الاف کردی از اون ور شهر بکوبم بیام اینور فقط به خاطر چی ؟ خانم غایب بودن جزوه میخوان.اگه دستم بهت برسه پانیذ میدونم چی کارت کنم. البته اون شب تولدش بودا وگرنه عمرا از این کارا میکردم.تو حال و هوای خودم بودم که دیدم راننده ی بیچاره لباش تکون میخوره و از آیینه ماشین داره به من نگاه میکنه. فکر کنم مثلا داره با من حرف میزنه.الانم که دستاشو آورد بالا و تکون داد. اه..مگه میزارن آدم آهنگ گوش بده. با بی حوصلگی هندزفری رو در آوردم و گفتم
_چی میگی آقا؟
_ببخشید خانم میگم فکرکنم رسیدیم.
به دور و اطراف نگاه کردم. راست میگفت بنده خدا .از ماشین پیاده شدم و تشکر کردم بعد از گرفتن باقی پول که بهش داده بودم. هندزفری رو گذاشتم تو کیفم و مانتو مو مرتب کردم و رفتم تو کوچشون. کوچشون زیادی بزرگ بود از همین جا میشد به راحتی صدای کرکننده ی موزیک و شنید.ای بگم خدا چیکارت نکنه پانیذ که من و بدبخت کردی. روبروی خونشون ایستادم.یه خونه ی بزرگ با درای البته بهتره بگم با میله های سفید. خونشون شمالی بود و بالکن بزرگش به طرف کوچه. ای خاک برسرم همین ورودیشم که افتضاحه چه برسه بقیش!!حالا چی کار میکردم؟ شونه هامو دادم بالا و رفتم طرف در بزرگ حیاط یا همون دروازه ی خودمون. چشمم خورد به چندتا پسر که دم در ورودی بودن. وا مگه عروسی بود؟ اینا هم قاطی داشتنا. یه لحظه از جوش ترسیدم. چرا این جوری بود؟ مردد شدم بین رفتن و نرفتن که یکی از پسرا که تازه انگاری منو دیده بود گفت
_بفرمایید تو خانمی خجالت نکش
بغلیش گفت
_تضمین میکنیم خوش بگذره بفرمایید

  • ۹۴/۰۳/۲۴
  • mihandl aghili

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی