نام رمان : صفورا
نویسنده : خانومی کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۳٫۴ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۳۳۰
خلاصه داستان :
صفورا قصه زندگی زنی ست از جنس شیشه و احساس ، یک فرشته زمینی که بالهایش در مسیر ناملایمات زندگی شکسته است ، او که در ابتدا دل در گرو عشق منصور دارد ، برای خود قصری شیرین میسازد از ارزوهای کوچک و بزرگ اما ، با ورود سایه هایی شوم از کلاغهای سیاه علی اباد ، به یکباره کاخ سپید رویاهایش ، به ویرانه ای تبدیل می شود …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از خانومی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
در خانه ولوله ای بر پا شده بود ….هر کس به انجام کاری مشغول بود …..چیزی نمانده بود که خواستگار ها سر برسند … طبق معمول همیشه مشغول شستن ظرفها بودم که ناگهان قندان از دستم افتاد و دو تکه شد !مادرم فریاد زد :
- مواظب باش دختر !
صفا به دیوار تکیه داده بود و سیبی را با ولع گاز میزد ، با دیدن این صحنه سری از روی تاسف تکان داد :
- نچ نچ ! هنوز برات زوده
با حرص نگاهش کردم و هیچ نگفتم ….خونسردی اش در این شرایط ازارم میداد ….خم شدم تا تکه های خرد شده را با دست جمع کنم که صنم با عجله وارد شد :
- مامان ، این لباسم خوبه ؟
مادرم در حال قاپیدن میوه از دست صفا بود ….سرش را بلند کرد :
- این چیه پوشیدی دختر ؟ زشته ، عیبه ! برو همون لباس قرمزه رو تنت کن ، نگاش کن تو روخدا عین میت شده
و همزمان به شوخی پشت دست صفا زد :
- بس کن مادر چه خبرته ؟ شکم که مال خودته
صنم مانند بچه ها پا به زمین کوبید :
- اه ، الان سر میرسن من هنوز یه لباس درست و حسابی تنم نکردم ، همین چشه مگه ؟ روش چادر می پوشم خب
در حالی که غر غر میکرد از اشپزخانه بیرون رفت …اخرین لحظه صدایش را شنیدم که میگفت :
- حالا انگار خواسگارا کی هستن تحفه ها !
مادرم از پشت سر چشم غره ای به او رفت و صورتش را به سمت من برگرداند :
- تو چرا ماتت برده ؟ دیر شد دختر جان ، بجنب
زنگ خانه به صدا در آمد و همزمان صفا بیرون دوید ….پدرم لباسش را مرتب کرد و من هم همانجا خزیدم …..صنم ، بلاخره موفق شده بود لباسش را تعویض کند و خودش را به اشپزخانه رساند ….در را هم پشت سرش بست ….هر دو نفس راحتی کشیدیم ….نمیدانم چرا عوض او ، من دچار استرس شده بودم ….نیم نگاهی به صنم انداختم :
- خیلی سخته نه ؟