نام رمان : بهشت زندگی من
نویسنده : سامیه.ر کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۱٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۱۷۳
خلاصه داستان :
یکی از همین روزهایی که بیدار می شوی ممکن است یک باره همه چیز به هم بخورد…
اتفاق بیاید و بیفتد…بند و بساط پهن کند وسط زندگی ات!
آن وقت روزمرگی برود پی کارش و تو از ته دل از آن به بعد هر روز آروزیش کنی!
سربلند کنی و ببینی دیگر کسی نازت را نمی کشد…
یا کسی حواسش پیش تو نیست…
یا اینکه ببینی ناغافل کلی مسئولیت پیدا کرده ای..
همه از تو توقع دارند از امروز بزرگ بشوی…نه به اندازه یک روز به اندازه چند سال!
همه چیز ممکن است!
بهشت زندگی من روایت زندگی پگاه نیازی یک دختر معمولیه که بعد از یک اتفاق ناگهانی تو زندگیش باید مسیر جدیدی رو شروع کنه….مسیری که شاید طول نامعلومی داشته باشه اما انتهای بسیار شفاف و روشنی داره…پگاه دلیل مهمی داره برای رها کردن مسیر تمام آروزهاش و علاقه هاش و اون دلیل می تونه دلیل زندگی خیلی از ما ها باشه.
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از سامیه.ر عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
می لرزیدم…
صدای شر شر قطره های باران روی اعصاب نداشته ام خط می کشید…
بند کفش های آل استارم روی زمین خیس کشیده می شد و من بی توجه به آن می دویدم…
تمام راه باران بود و من و دل نگرانی و حس خالی شدن چیزی در قلبم…نه این راه لعنتی به سر می آمد نه این حس لعنتی تمام میشد!
وارد بخش که شدم بابا را دیدم…از مقابل می آمد…داشت با مرد سفید پوشی حرف می زد…تا به آنها برسم بابا تنها مانده بود…تنها…مات و مبهوت…با کمر خم شده….چشم هایی که اشک نداشتند و عجیب خیس بودند…و نگاه نگرانی که بین من و پرستو در دوران بود…دستش را گرفتم:
-بابا چی شده؟
نگاهم به پرستوی مچاله شده کنج دیوار افتاد…هق می زد خواهرم!چه شده بود؟
-بابا چی شده؟
پلک نمی زد پدرم!نفسم بند آمده بود.
-بابا چی شده؟
نگاهم نکرد…فقط دستش را روی شانه ام گذاشت که روی زمین نیفتد.
-هان؟چی؟ فلج شده.نصف بدنش لمس و بی حس می مونه.تا آخر عمرش هم نمی تونه حرف بزنه.
قبل از اینکه فرصت تجزیه و تحلیل حرفهایش را داشته باشم سنگینی قامت مردانه اش را روی شانه ام حس کردم..تکیه داده بود به من…به دخترش که نیفتد!نشاندمش روی صندلی….تند و تند اشکهای پرستو را پاک کردم.
-پرپری چی شده؟
سرش را تکان داد و خودش را در بغلم انداخت…سرش را نوازش دادم.
بابا پیرشد…پرستو افسرده شد ومن….
من مُردم…